مترجم: احمد رازیانی
منبع: راسخون



 

در یک از سال‌های پایانی قرن گذشته، كتابخانه‌ی كنگره امریكا چهارصد و سومین كتاب یك مجموعه‌ی بی‌مانند را دریافت كرد. برخی از كتاب های این مجموعه، هجویات‌اند؛ برخی درباره ی فیزیك هسته‌ای و شیمی آلی‌اند؛ شماری از آن‌ها داستان‌های تخیلی‌اند؛ شماری ماجراهای شرلوك هلمز را در فضای بیكران دنبال می‌كنند و تعدادی هم كارهای آلبرت اینشیتین را پی می‌گیرند. افزون بر آن، این مجموعه دربرگیرنده‌ی رمان های رازآلود، داستان‌های كوتاه و 1500 صفحه اتو بیوگرافی است.
این، تازه بخشی از مجموعه است؛ گروهی از دیگر كارهای مجموعه، زیر عنوان‌هایی پراكنده فهرست شده‌اند مانند منظومه شمسی؛ معنای اساطیر یونانی؛ شكل گیری انگلستان؛ تولد ایالات متحده آمریكا و تفسیر آزاد عهد عتیق.
در برخورد نخست، ممكن است چنین به نظر آید كه این كتاب‌ها هیچ وجه مشتركی ندارند، اما عملاً پیوندی تنگاتنگ دارند: همه آن‌ها را یك نفر نوشته است.
نام اصلی این نویسنده- كه در ژانویه 1920 میلادی، در شهر پتروویچی در اتحاد شوروی به دنیا آمده- اسحاق عاصم اف است. سه ساله بود كه خانواده اش او را با خود به ایالات متحده بردند. در آنجا نامش در سازگاری با تلفظ زبان تازه به Isaac Asimov برگشت.
در بروكلین، در ایالت نیویورك، بزرگ شد. دوران نخست تحصیلات دانشگاهی را در 1939(در نوزده سالگی) در دانشگاه كلمبیا به پایان رسانید و در 1947 از همان دانشگاه در رشته زیست شیمی درجه دكترا گرفت. سپس به دانشگاه بوستون رفت و از 1949 به عنوان مربی به آموزش زیست شیمی در دانشكده پزشكی پرداخت. در 1951 استادیار شد و در 1955 به مقام دانشیاری رسید. در 1958 كار در دانشگاه بوستون را كنار گذاشت و به نیویورك رفت و از آن تاریخ به این سو، عنوان دانشگاهی او بیشتر جنبه اسمی داشت زیرا پیوندش با دانشگاه، بدون پذیرش دایم تدریس یا دیگر مسئولیت‌ها و یا دریافت حقوق مستمر ادامه یافت. با این همه به راستی هیچ گاه آموزش در دانشگاه را رها نكرد و از 1979 نیز استاد تمام عیار بوده است.
نوشتن حرفه ای را از 18 سالگی با همكاری با نشریات علمی- تخیلی آغازید و نخستین كتابش را در 1950 منتشر ساخت. از آن زمان پیگیرانه می‌نوشت.
خودش می‌گوید: "در یكی از كتاب‌هایی كه فهرستی از "ترین‌ها" را گرد آورده، آمده است كه جان كریزی، نویسنده داستان های رازآلود، بیش از 500 عنوان كتاب در انگلستان منتشر كرده است؛ اما اگر بگوییم كه تا كنون هیچ كس، بیش از من، و در زمینه‌هایی بیش از آنچه من در آن‌ها چیز نوشته‌ام، كتلب ننوشته است، به نظر منصفانه تر می آید." در گفتگوهای آسیموف، ضمیر اول شخص منفرد بسیار خود نمایی می‌كند؛ اما به همان اندازه‌ی خود- هیچ نمایی نیز به چشم می‌خورد. برای نمونه، در آستانه‌ی 70 سالگی، آسیموف خود را یك "توصیفگر نوزاده" خواند. توصیف كردن نیازمند دریافتن است و در این دنیا، كمتر چیزی هست كه آسیموف در نیابد. اگر موضوعی تازه برایش مطرح شود، بی‌درنگ به خیابان می رود و كتابی در آن باره می‌خرد؛ در خانه می‌نشیند، آن را می‌خواند و درمی‌یابد، و آن‌گاه خودش درباره ی آن موضوع كتابی می نویسد. معمولاً، كتاب‌هایی كه می‌خواند، پر از داده‌های پیچیده‌ بودند؛ اما هنگامی كه همان كتاب با نام آسیموف ارائه می‌شد، نمونه ای از سادگی به دست می داد كه موضوعات دشوار را برای خواننده ی معمولی دست یافتنی می‌کرد.
چهار دهه بود كه آیزاك آسیموف سرگرم این كیمیاگری بود و به این ترتیب، به ویژه در دنیای دانش، به صورت رب النوع پاسخگویی درآمد. بسیاری از خوانندگان، با پرسش‌هایشان یك راست به سرچشمه مطالب می‌زنند؛ در این جور موارد، اگر آسیموف چشم به راه پرسشگرها بوده باشد، اندیشمندانه و مو به مو به آن‌ها پاسخ می‌گوید؛ وگرنه، عادتش این است كه رفتاری بی مسما و هپروتی از خود نشان دهد، چنان كه گویی قراری برای نهار در آن سوی زمان دارد و باید برود! پرسشگران تازه سال از معدود كسانی هستند كه آسیموف نمی تواند با پرگویی از پس آن‌ها برآید. می گوید: "هرگز راهی برای متقاعد كردنشان نیافته ام. آن‌ها به من می‌گویند كه برای فرود آمدن بیگانگان بر سیاره‌ی ما دلیلی بی برو برگرد هست. آنها این مطالب را با چشمان خودشان می‌بینند و می‌خوانند. این موضوع را در همه جا، و از جمله روی میز كتابفروشی‌ها و در كنار همه‌ی صندوق‌های پول در فروشگاه‌های بزرگ می‌بینند و می‌خوانند و بدین سان از واقعیت می گریزند."
ناخشنودی از این شبه دانش در آسیموف در 60 سال پیش آغاز شد. در آن هنگام، ایزاك كوچولو، به چگونگی امور گرایش بسیاری پیدا كرد و شیفته‌ی آن شد. آشنایی او با دنیای داده‌ها، در شیرینی فروشی والدینش، در بروكلین انجام گرفت. خانواده‌ی آسیموف، از نظر فرهنگی، یهودی‌هایی جاه طلب بودند كه از شوروی مهاجرت كرده بودند. ایزاك در شوروی به دنیا آمده بود و همان‌ جا عادت پیدا كرده بود كه مجله ها را همین كه روی قفسه‌های دكان پیدا می شدند، بگیرد و نوشته‌های آنها را از سر تا پا ببلعد. می‌گوید: "برای آنكه بتوانیم مطبوعات را پس از خواندن من- بدون آنكه دستخورده به چشم بیایند- دوباره بفروشیم، آنها را با سبكدستی بسیار ورق می‌زدم. هنگامی كه مجله ای یا روزنامه ای را می خواندم و آن را به آخر می‌بردم و می‌بستم، چنان بود كه انگار هیچ گاه لایش باز نشده است. تا امروز هم همین جور چیز خوانده‌ام و همین حالا نیویورك تایمز را به همین روش می خوانم؛ هنگامی كه آن را تا به آخر می‌رسانم، هیچ كس نمی‌تواند كوچكترین آسیبی در آن پیدا كند."
این سبكدستی در استفاده از كتاب‌ها، در هزاران جلد كتابی كه آپارتمان او را لبریز كرده بود نیز به چشم می‌آید. او و همسر دومش كه روانپزشك بود، از جای زندگیشان در طبقه سی و سوم یك آسمان خراش در نزدیكی سنترال پارك نیویورك، همه‌ی شهر را- كه كمتر از آن بیرون میروند- زیر دید خود داشتند. در فاصله‌ی 12 متری اتاق مطالعه‌ی آسیموف، یك مهتابی هست كه بودنش دلیل خوبی است برای بی‌تحرك بودن این مرد؛ چرا كه، اگر همسرش گرایش زیادی به باغچه كوچكی كه در این مهتابی هست دارد، شگفت آنكه آسیموف حتی یك بار هم به آنجا پا نگذاشته است؛ آخر، مردی كه كتاب تریلوژی بنیاد او درباره امپراتوری كهكشانی و سفرهای بین سیاره‌ای است، خودش از بلندی می‌ترسد! تنها یك بار پرواز كرده است؛ می‌گوید: "آن هم در ارتش بود و اگر خودداری می كردم، كارم به دادگاه نظامی می كشید". بیماری ترس از بلندی (آكروفوبیا)، برای او دشواری‌هایی به بار آورد: به خارج از كشور نمی‌رفت چون باید هواپیما سوار شود؛ حتی از رفتن به بسیاری از جاها در درون كشور نیز خودداری می‌كرد. 14 درجه افتخاری دریافت كرد. بسیاری دیگر را خودش رد كرد زیرا از سفر كردن به موسسه‌ها یا دانشگاه‌هایی كه بیش از 600 كیلومتر از شهر نیویورك فاصله داشته باشند گریزان بود؛ اما این گرایش به دور نشدن از اتاق كارش، برای این خدای توصیفگری بهره‌هایی نیز در بر داشته است: پیدا كردن زمان بیشتر برای كار، و در نتیجه پیدایش كتاب‌های بیشتر. می‌گوید: "اندازه‌ی پیشرفت كار من، سال به سال افزایش یافته است؛ در دهه 1950 تا 1960، 32 عنوان كتاب نوشتم؛ از 1960 تا 1970، 70 عنوان؛ از 1970 تا 1980، 109 عنوان و بعد از آن 192 عنوان كتاب نوشته‌ام."
نخستین این كتاب‌ها، كه آن را در 1950 نوشت، رمانی پیشگویانه بود به نام سنگپاره‌ای در آسمان. آسیموف می‌گوید: "یك نسخه از آن را برای پدرم فرستادم. فكر می كنم كه پس از خواندن آن بود كه سرانجام شكست ده سال قبلم را در راهیابی به دانشكده‌ی پزشكی، بخشید." البته، در كلاس‌های مدرسه‌ی پزشكی (مدرسه پزشكی دانشگاه بوستون) شركت می‌كرد، ولی در مقام آموزگار زیست شیمی. آسیموف و خانواده‌اش (همسر نخست و پسر و دخترشان)، ده سال با درآمد ناچیز ماهیانه‌ی او و دستمزدهایی كه برای داستان‌های كوتاهش دریافت می‌كرد، به سر بردند. پس از این دوره بود كه آسیموف بر آن شد تا به شهر نیویورك برود و به كار آزاد، برای خودش، بپردازد؛ اما عنوان دانشگاهیش را نگاه داشت زیرا هرگز پیوندش را با دانشگاه نگسست.
از دید آسیموف، زندگی ناآزموده شایسته‌ی دوست داشتن نیست. او می‌گوید: "قمرهای زحل، شگفتی‌های جنسیت، رفتار اجتماع‌های كهن همه و همه را باید، پیش از آنكه مورد تحسین قرار بگیرند، تجلیل كرد."
آسیموف به عرفان روی خوش نشان نداده است. می‌گوید: "این به اصطلاح دوره‌ی نوین، به راستی بازگشتی است به زمان های نخستین؛ زمان‌هایی كه بشر به افسونگری‌دهای جن و پری و ارواح پلید و هیولاها و غول‌ها و شیاطین باور داشت. در آن هنگام انسان، از دنیایی كه گمان می‌رفت پر از آفریدگانی داناتر و فرشتگانی برتر از خود اوست، آگاهی بسیار اندكی داشت و طبیعتاً همواره در ترس به سر می‌برد؛ اما، امروزه ما درباره‌ی كل جهان آگاهی بسیاری داریم. اكنون ما می‌توانیم به شیطان‌های راستین بپردازیم".
یكی از این شیطان‌ها، برای نمونه، جدا پنداشتن ملت‌ها از یكدیگر و محدود انگاشتن آن‌ها در دایره‌ی خویش است. آسیموف می‌گوید كه امروزه، با وجود مرزهای زمینی و دعاوی ارضی كشورها، همه‌ی آن‌ها به هم پیوسته‌اند و "هنگامی كه می‌شنوید ژاپنی‌ها درگیر مسئله آلودگی محیط‌اند، درست مانند آن است كه بشنوید درزی در ته قایق شما پیدا شده كه بدجوری نم پس می‌دهد." البته، صدها آینده نگار دیگر هم همین دیدگاه را دارند. برخی از آن‌ها ممكن است، هنگامی كه در فشار قرار گیرند، یكی دو راه حلی هم ارائه كنند، اما فرق آسیموف با آن‌ها در همین جاست: او، درمان را با شكافتن خود درد و بی هیچ شتابی ارائه می‌كند. كسی كه خط تولید روبوتی (یعنی خط تولید صد در صد خودكاری كه آدم‌های آهنی كارهای آن را انجام دهند) را در 1939 پیشگویی می‌كند، واژه‌ی روان تاریخ (سایكوهیستری)- یا "پیشگویی پیچ و خم‌های آینده‌ی تاریخ، از راه تحلیل ریاضی"- را در 1941 باب می كند و انقلاب كامپیوتری را در 1950 پیش بینی می‌كند، نه تنها با آینده روبه رو شده است، بلكه حتی به پیشواز رفته و آن را در آغوش كشیده است.
باز هم پیری جمعیت؟ مسئله‌ای نیست. شهروندان كهنسال را به دانشكده برگردانید: "در چنین شرایطی دلیلی ندارد كه بر پایه‌ی آموخته‌هایی كه به اندازه‌ی عمر آدمی پیشینه دارند، تا آخرین لحظه زندگی آفرینشگر و نوآور نباشند."
"چه اشكالی دارد كه آن‌ها، در شرایطی كه به آموختن مادام العمر خو گرفته‌اند، تا آخرین لحظه‌ی زندگی آفرینشگر و نوآور باقی بمانند؟"
هوای آلوده؟ ار پنجره به بیرون نگاه كنید. در آنجا، كارامدترین افزاری كه تا كنون بر ضد آلودگی هوا ساخته شده قد برافراشته است: درخت‌ها. "آن‌ها مونو اكسید كربن و دی اكسید كربن را جذب می‌كنند و اكسیژن پس می دهند. چه از این بهتر؟ تنها اشكالشان این است كه سوداگران را وسوسه می‌كنند! اگر از بریدن درختان جنگل‌ها جلوگیری كنید و نهال‌های هر چه بیشتری بكارید، همه چیز رو به راه خواهد شد".
و زمین تهی شده از منابع؟ این هم چیزی نیست: "ماه را در اختیار خود بگیرید. ایستگاه‌های فضایی بسازید و سپس به مریخ دوست داشتنی و دیگر سیاره‌ها بروید. در آنجاها دنیای بیكرانی از انرژی خورشید و مواد معدنی و هكتارها هكتار زمین هست. مسافرت به كهكشان چندان هم كه به گمان می‌آید هوسبازانه و پندارگرایانه نیست. امروزه، آگاهی ما از فضای بیرون از جو، بسیار بیشتر از آن چیزهایی است كه كاشفان نخستین درباره‌ی دریاهایی كه بر آن‌ها كشتی می‌راندند و یا سرزمین‌هایی كه تازه بر آن‌ها پا می‌گذاشتند، می‌دانستند".
جوش و خروش احساسی به معنای چشم بستن بر مسئله‌ها نیست. آسیموف از مسئله افزایش جمعیت و نیاز سیری ناپذیر آن به منابع طبیعی آگاه است. او درباره‌ی امكانات پزشكی امروزین برای دستیابی به درمان ایدز، بدبین نیست: "ممكن است راه درمان این بیماری- درست همانند آنچه در مورد طاعون غده‌ای، در 1665 در لندن روی داد- خود به خود پیدا شود. اما كار این مرض تأسف بار، بسیار آهسته‌تر از آن یكی پیش می‌رود. ممكن است برانداختن آن یك سده به درازا بینجامد".
و جنگ‌ها و جنگ‌افزارها، همواره، آسیب پذیری و شكنندگی كشتی‌ای فضایی به نام زمین را به یاد او می‌آورند؛ اما از دید آسیموف آن شكنندگی، پژواكی از پیشینه‌ی زندگی شخصی خود اوست. او در سال 1977 دچار حمله‌ی قلبی شد و در 1983 یك عمل پیوند سه گانه رگ‌های قلبی را از سر گذراند. از آن پس رفتارها و عادت‌هایش یكشبه دگرگون شد. او اشتهای بسیاری به خوردن غذاهای پرچربی داشت و هیچ گرایشی هم به نرمش بدنی از خود نشان نمی‌داد، اما دستگاهی خرید كه كار با آن نیازمند تلاشی است كه باید برای طی كردن پهنای آمریكا با اسكی انجام شود. هفته به هفته با آن دستگاه كار می‌كرد تا خود را به اصطلاح "روی فرم" بیاورد. در این راه، به طور كلی اشتهایش را هم مهمیز زد تا سرانجام نزدیك به 25 كیلوگرم وزن كم كرد. آسیموف چنین استدلال می‌كند كه اگر توانست بر دشواری‌های ناشی از چاقی خود چیره شود، پس چرا دنیا نتواند چنین كند؟ شاید گفته‌اش "فردی" باشد، اما به هر حال محكمه پسند است. او در پاسخ به آن‌ها كه حرف‌هایش را باور نمی‌كنند، از شكاكان دنیای كهن یاد می‌كند: "یك صد سال پیش، 95% نیروی كار به فراوردن غذا یا پخش آن سرگرم بود. كارشناسان آن زمان پیش بینی می‌كردند كه اگر كشتزارهای روی زمین ناگهان از میان بروند، دیگر در دنیا هیچ كاری برای انجام دادن نخواهد ماند. اگر كسی به آن‌ها می گفت كه اعقابشان، در سده‌ی آینده، یا خدمه پرواز خواهند شد و یا دوربین چی تلویزیون، او را دیوانه می‌پنداشتند. اما آینده لبریز از شدنی‌های نشدنی است، و طنز در این است كه بهترین پیشگویان آینده، گذشته شناس‌ها یا تاریخ شناس‌ها هستند".
به این ترتیب در پایان عمد، ایزاك آسیموف در دستگاه 80-TRS خود می‌نشیند و همزمان با آغاز سفری آهسته و دراز به سوی آفرینش و پانصدمین كتابش، به این جور موضوع‌ها رسیدگی می‌كند. در روزهای معمولی و همیشگی كار، كه از 7 صبح می‌آغازد و تا عصر به درازا می‌كشد، یك رمان علمی- تخیلی را پی می‌گیرد كه آن را نمسیس نام گذاشته و "پیشینه‌ای كما بیش مفصل از دانش" به دست می‌دهد. مجموعه مطالبی برای نشریه داستان‌های علمی- تخیلی گرد می‌آورد؛ و با همسر خود ژانت، در نوشتن كتابی برای بچه‌ها، به نام نوربی، آدم آهنی مهربان، همكاری می‌كند و هرچند گاه یك بار با او برای پرسه زدن در خیابان‌های شهر و تماشای مغازه‌های رنگارنگ آن می‌رود. حق التألیف‌ها و دستمزدهای مربوط به سخنرانی‌هایش چنان درآمد سرشاری فراهم می‌آورد كه امكان ولخرخی‌های هوسبازانه را برای آن‌ها فراهم می‌آورد. ایزاك می‌گوید: "خوب، ما هم همین كار را می‌كنیم" و در حالی كه دست همسرش را می‌گیرد، ادامه می‌دهد: "ما، تا بع امروز آنقدر كه باید كار كرده‌ایم. حالا می‌خواهیم كار دیگری بكنیم. امروز به كتابفروشی می‌رویم و كتاب‌های نویسنده دیگری را می‌خریم".
ساده نویسی آسیموف- كه با درست نویسی علمی همراه است- در حد شاهكار است. پرداختنش به موضوع‌های گوناگون نیز بسیار جالب است و در مجموع آنچه می‌آفریند، برای بالا بردن سطح دانش و آگاهی عمومی مردمی كه چندان از پیچیدگی‌های دانش و فن سر در نمی‌آورند، بسیار به درد می‌خورد. اما واقعیت این است كه شهرت آسیموف بر تیراژ كتاب‌هایش و در نتیجه بر درآمد او می‌فزاید و این عقیده وجود دارد كه این آخری او را به "تبدیل اطلاعات به كلای خوش چاپ" و پدید آوردن هرچه بیشتر "فراورده‌هایی فراخور بازار" تشویق می‌كند. با این همه، آسیموف برای از سكه نیفتادن آثارش هم كه شده، "مراقب بود غلط‌های علمی وارد كتاب‌هایش نشود و جلوه و جلای آن‌ها در بازار كاستی نگیرد". باید گفت این مراقبت چندان هم ساده و كم ارزش نیست. البته نمی‌توان و نباید نادیده گرفت كه راه و روش آسیموف، به هر رو آمریكایی است و ای بسا چند و چون فراوردن كارهای ذوقی ترش- به خصوص-، مانند داستان‌ها و پیشگویی‌ها و اظهار نظرها و ... چندان هم بی‌تأثیر از فرهنگ آمریكایی نباشد، ولی آنچه برای ما پر بهاست، به ویژه بهره گیری از نوشته‌های آسان فهم علمی اوست كه بسیاریشان برای نوآموزان، و حتی آموختگان دانش سودمند است.
كارهای آسیموف، از كتاب‌های چند جلدی تا داستان‌هایی یكی دو صفحه‌ای را در بر می‌گیرد.
كوتاهترین كار آسیموف داستانی علمی- تخیلی است كه در زبان اصلی بیش از 350 كلمه ندارد. خودش درباره‌ی نوشتن این داستان توضیح كوتاهی داده است كه خواندنی است:
"این كوتاهترین داستان علمی- تخیلی من است و پیشینه‌ی آن هم، از بعضی نظرها، عجیب‌تر از آن‌های دیگر است؛ و این دو یعنی پیشینه این داستان و كوتاه بودن آن، به هم مربوط اند.
موضوع از این قرار است كه در سال 1957، با دو نفر دیگر، در یك مناظره‌ی تلویزیونی درباره‌ی وسایل علوم ارتباطی شركت كرده بودم كه یكی از ایشان یك نویسنده‌ی مطالب فنی، در زمینه‌ی راه‌های كاربرد ماشین‌ها بود و دیگری نویسنده‌ای مشهور در زمینه‌ی مطالب علمی.
هر سه به آه و ناله درباره ناشایستگی و نارسایی اغلب نوشته‌هایی كه در زمینه مسائل علمی و فنی ارائه می‌شوند، نشسته بودیم كه در این میان دوستان، گریزی هم به پركاری من زدند و اینكه شمار نوشته هایم بسیار است. با فروتنی و شكسته نفسی همیشگیم، كامیابی‌هایم را تماماً به سیل باور نكردنی نظریه‌ها در مغزم نسبت دادم و نیز به سادگی و سهولت خوشایندی كه در نویسندگی از آن برخوردارم، بی‌توجه به اینكه دارم بی‌گدار به آب می‌زنم، اعلام كردم كه می‌توانم هر زمان كه لازم باشد، در هر كجا و در هر شرایطی داستانی منطقی بنویسم؛ خوب، دوستان هم به پیش راندند و حقیر را به میدان خواندند تا فی‌المجلس و زیر ذره بین آن همه دوربین، چیزی بنویسم.
به مصداق "خود كرده را تدبیر نیست"، مبارزه را پذیرفتم و همان موضوع مناظره‌ی تلویزیونی را هم به عنوان موضوع نوشته برگزیدم. حریفان مناظره، هیچ زحمتی برای رعایت جمعیت خاطر من به خود نمی‌دادند؛ به عمد، خود را به میان كارم می‌انداختند تا مرا به دنبال بحث خودشان بكشانند و رشته افكارم را پاره كنند و من هم، در حالی كه تند تند به نوشتن ادامه می دادم، تلاش می‌كردم كه به روشنی پاسخشان را بدهم و وانمود كنم كه نسبت به این كارشان بی‌تفاوتم.
پیش از پایان آن برنامه‌ی نیم ساعته، داستان را به پایان رساندم و آن را خواندم؛ و آنچه هم اكنون با نام دكمه 1 را در مادگی2 جا كنید خواهید خواند، همان داستان است (و به این ترتیب علت كوتاه بودنش هم روشن است.) ناگفته نماند كه كلك كوچكی هم در كار بود (اصلاً هیچ قت من چیزی را برای شما ناگفته گذاشته‌ام؟): پیش از آغاز یرنامه، ما سه نفر با هم گفتگو می‌كردیم كه ناگهان من به فكرم رسید كه چه خوب است وقتی برنامه آغاز شد، آن‌ها از من بخواهند كه در جا یك داستان بنویسم. آن‌ها هم پذیرفتند، و همان جور كه تعریف كردم، این كار را كردند؛ به این ترتیب، پیش از آغاز برنامه، چند دقیقه‌ای فكر كردم تا در ذهنم موضوعی را طرح ریزی كنم.
در نتیجه، هنگامی كه در آغاز برنامه این خواسته را پیش كشیدند، كلیات موضوعی را در ذهنم آماده داشتم: تنها كاری كه باید می‌كردم این بود كه جزئیات را بپرورانم، آن‌ها را روی كاغذ بیاورم و داستان را بخوانم. به من حق بدهید، آخر بیست دقیقه كه بیشتر وقت نبود!"
دكمه‌ی 1 را در مادگی 2 جا كنید!
دیوید وودبری و جان هانس، در حالی كه در لباس‌های فضاییشان عجیب و غریب و بی‌تناسب می‌نمودند، با عصبانیت بر تاب خوردن سبد بزرگ در فاصله‌ای از بیرون سفینه باری و در میان هوابند نظارت می‌كردند. اكنون كه یك سال از گیر افتادنشان در ایستگاه فضایی می‌گذشت، بیزاری آن‌ها از چیزهای دور و برشان درك كردنی بود: دستگاه‌های پالایش كه همیشه صدای چكاچك می‌دادند، لوله‌های صدایابی با آب، كه دائم چكه می‌كردند؛ مولدهای هوا، كه صبح تا شب تنوره می‌كشیدند و گاهی هم از كار می‌افتادند...
وودبری با حالتی ترحم انگیز و به تنگ آمده گفت: "هیچ كدوم از دستگاه‌ها درست كار نمی‌كنن؛ همه‌اش هم برای اینه كه همه چیزها رو خودمون با دست، سر هم كرده‌ایم".
و هانس افزود: "اونم از روی دستورالعمل‌هایی كه یك آدم ناوارد نوشته!"
شك نبود كه موقعیت آن‌ها زمینه‌های خوبی را برای ناخرسندی فراهم می‌كرد. پرهزینه ترین بخش سفینه‌های فضایی، اتاقی بود كه برای بار منظور می‌شد. زیرا باید همه‌ی وسایل مورد نیاز را به صورت تكه‌های از هم جدا شده و در هم بسته بندی شده به ایستگاه‌های فضایی می‌فرستادند. همه‌ی دستگاه‌ها باید در خود ایستگاه‌ها، با دست‌هایی ناآزموده و خشن، افزارهایی ناكارا و از روی نوشته‌های راهنمایی بد چاپ و پر لك و پیس و نامفهوم سوار می‌شدند. وود بری، با دشواری شكایت نامه‌ای نوشت و هانس هم صفت‌های شایسته را به آن افزود و آن را به همراه تقاضاهای رسمی برای رهایی از آن موقعیت، روانه زمین كردند.
و زمین به ایشان جواب داد: یك روبوت ویژه طراحی شده است با مغزی پوزیترونی و لبالب انباشته از اطلاعاتی كه آدم آهنی را قادر می‌سازد تا به یاری آن، قطعه‌های انواع دستگاه‌های موجود در دنیا را به خوبی سر هم كند.
و اكنون، آن روبوت درون سبدی بود كه در هوا تاب می‌خورد و هنگامی كه در هوابند در پشت سبد بسته شد، وودبری داشت از ترس آنكه مبادا اشكالی در كارها پیش بیاید می‌لرزید.
گفت: "خوب، اول باید یك تعمیر كامل روی دستگاه غذاساز انجام بده و دسته‌ی كباب چرخون رو بچسبونه تا كباب‌ها، به جای سوختن، برشته بشن!"
به درون ایستگاه رفتند و با تماس‌های ظریف میله‌های تجزیه‌ی مولكول به جان سبد افتادند تا مطمئن شوند كه حتی یكی از اتم‌های فلزی گرانبهای این روبوت آسیب ندیده باشد.
سبد را باز كردند: آنچه درون آن یافتند پانصد قطعه از هم جدا شده و در كنار هم بسته بندی شده بود، به اضافه نوشته‌ای بد چاپ و پر لك و پیس و نامفهوم، به عنوان راهنمای سوار كردن قطعه‌ها!